مرگ آرزوها

 

 

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

 

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

 

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

 

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

 

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

 

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

 

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

 

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

 

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

 

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت13:27توسط کریمیان | |

 

اگه اومدی و نظر ندادی ومن ندیدم ،
الهی تو بمیری من نمیرم،
سر قبرت بیام پارتی بگیرم،
الهی سرخک و اوریون بگیری،
تب مالت وبلای جون بگیری ...!
الهی از سرت تا پات فلج شه،
کمرت بشکنه، دستت کبود شه،
الهی حسبه و ms بگیری،
سره راه بیمارستان بمیری،
الهی خیر نبینی،
الهی کور بشی چشمت نبینه،
بمیری گم بشی حقت همینه،
الهی آسم تیپ A بگیری،
هنوز که زنده ای پس کی میمیری ؟
الهی زن/ شوهر ایدزی بگیری،

 

بفهمی داری از ایدز میمیری!

 

╬♥═╬  نظر یادتون نره ╬♥═╬

+نوشته شده در سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:,ساعت13:11توسط کریمیان | |

صدای وحشتناکی به گوش رسید و شدت برخورد خودرو به درخت توجه همه رو جلب کرد ،مرد به ارامی چشمهاش رو باز کرد،هنوز گیج ومنگ بود اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که چیزی یادش نمی یومد کمی فکر کرد،اها یادش اومد ،

 

 داشت میرفت که اسبابهای مستاجرهاش رو بریزه توی خیابون اخه بی انصافها 5 ماه بود که کرایه خانه اشان رو نداده بودند

 خوب به من چه که پدرشون مرده،مرده که مرده،من که خدا نیستم،توی همین فکرا بود که کنترل ماشین از دستش در رفته بود زد به یک درخت.

ولی عجیب بود ، نه دردی نه هیچ چی دیگه ای حس نمیکرد یه حس غریبی وجودش رو فراگرفت که ناگهان همه چی زیرو رو شد.

اسمون باز شد وچندین فرشته که تا بحال تعریفشون رو هم نشنیده بود بسرعت به اسمون بردنش .

هیچ کاری نتونست بکنه ...

بخودش که اومد وسط یک صحرا لخت و عور ایستاده بود صحرایی خشک و خالی و ساکت و پر از وحشت قلبش داشت از توی سینش میزد بیرون یک بارکی صدها پرده مثل پرده های سینمااز اسمون افتادن پایین به هر کدوم که نگاه میکرد یک فیلمی از کاراش رو میدید..

سرش رو انداخت پایین یه صدای اومد مثل رعد ،نگاه کن و ببین اعمال سیاهت رو.

سرش خودبخودبالا اومد، پول نزول دادناش ،رشوه دادناش،حق و ناحق کردناش،کلاه برداریهاش،پول رو پول جمع کردناش .

صدا دوباره بگوشش رسید: ای ادمیزاد مگر تو را فرمان به نیکی عدل انصاف و مروت نکردیم،پس چه شد،

لال شده بود گنگ شده بود کور شده بود صدا دوباره خواندش:از انچه اندوختی کمک بخواه، انها را واسطه کن،شفیعانت را صدا کن،هیچ کاری از دستش بر نیومد .

همه چی دقیق دقیق بود .به دستها و پاهاش زنجیرزدن وکشان کشان بردنش.

روبروش دری بود بزرگ .

بازش که کردن نعره های اتش رو شنید .به خانه ای که برای خودت ساختی خوش امدی.

بیهوش شد .بند بند وجودش از ترس میلرزید.

اهسته گفت :خدایا مرا ببخش.ببخش.

 مرا به دنیا بازگردان تا کار نیک انجام دهم و انچه تو خواهی شوم .

صدا امد :درگاه ما درگاه بخشش و کرامت است اما ایا تو تنها یک کار تنها یک کار نیک کرده ای که از ما انتظار گذشت داشته باشی.

به فکر فرو رفت .تنها چند قدم تا رسیدن به در دوزخ فاصله بود خدایا خدایا کمکم کن.

 

یادش امد:گهگاهی که به مادر پیرش سری میزد،هنگام رفتن مادرش با اشک میگفت:بخدا سپردمت پسرم.

ناگهان جرات یافت و فریاد زد مادرم مادرم او مرا دعا کرد و به تو سپرد.

همه چیز از حرکت ایستاد ...

او را برگردانید او را به دنیا برگردانید و دوباره فرصت دهید.

فرشتگان عرش یک صدا گفتند :بار خدایا این صدمین بار است که او به این دنیا امده و بفر مان تو بازگردانده میشود.

ندا امد: بازش گردانید :به کرامتم سوگند من به دو دلیل بازش گرداندم.

درگه ما درگه مهر وبخشش است / دعای خیرمادرش.

او را به دنیا بازگردانید و انچه گذشت را از یادش ببرید.

راننده امبولانس با تعجب به مردزخمی نگاه میکرد وباورش نمیشد که بعد از ده دقیقه نفس نکشیدن او زنده شده.

مرد در حال نیمه هوشیاری با خود فکر میکرد ،امروز رو که مستاجرام شانس اوردن ولی فردا که خوب شدم حتما اسبابهاشون رو میریزم تو کوچه

+نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:42توسط کریمیان | |

این عکس رو نگاه کنید جالبه ...

 

+نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:33توسط کریمیان | |

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خوندن به تفریح رفته بودن و هیچ آمادگی برایامتحان نداشتن.

روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای رو سوار کردن . به این صورت که سر

و صورتشون رو کثیف کردن و مقداری هم لباساشون رو پاره کردن و توظاهر شون تغیراتی رو به وجود آوردن .

بعد به دانشگاه پیش استاد رفتند. ماجرا را این طور برا استاد گفتن... که دیشب به

یه مراسم عروسی در خارج از شهر رفته بودیم. و در راه برگشت از شانس بد ما یکی

از لاستیک های ماشین پنچر شد وبا هزار زحمت وهل دادن ماشین رو به حایی

رسوندیم و این طور بود که به امادگی لازم برای روز امتحان نرسیدیم در نهایت قرار

میشه که استاد سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این چهار نفر برگزار کند.

اون ها هم خوشحال از این موفقیت سه روز تمام درس می خونن و روز امتحان با

اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن . استاد عنوان میکنه به خاطر خاص و خارج از

نوبت بودن امتحان باید هرکدوم تو یه کلاس بشینند و امتحان بدن. انها هم به دلیل

امادگی  کامل موافقت میکنن...

امتحان حاوی دو سوال بود......

1- نام و نام خانوادگی (6نمره)

2- کدام لاستیک ماشین پنچر شد؟ (14نمره)

الف) لاستیک سمت راست جلو

ب)لاستیک سمت چت جلو

ج) لاستیک سمت راست عقب

د) لاستیک سمت چت عقب

+نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:29توسط کریمیان | |

             
پسرک رو به مزار دختر ایستاد، برایش از دلتنگیش گفت، از آغوشی که این روزها خیلی هوایش را کرده...
از شوخی های دلنشینش، از چشمان مهربانش، از حرف های نگفته اش، از یک دنیا بغضش... برایش کادو گرفته بود آمده بود تا لبخندش را ببیند!  
هق هق گریه هایش به آسمان بلند شده بود...
پسر: 
برات… کادو… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… و یه بغض طولانی آوردم…! 
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجا کنار خانه ی ابدیت می نشینم و فاتحه میخوانم…
نه  اشک و فاتحه... اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… دنیای من! تو خیلی وقته که…
آرام بخواب فرشته کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـو آرام بخواب…

+نوشته شده در دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:,ساعت19:27توسط کریمیان | |

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند ؟! 

گفته بودم مردم اینجا بدند !

دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست ؟!

آن عزیزعهد و پیمانت شکست ؟!

ای دل درجهان یاری نیست ؟!

دیدی ای دل حرف من بیجا نبود ؟!

را دیدی چه شد ؟!

زندگی راهیچ فهمیدی چه شد ؟!

دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست ؟!

کمترین چیزی که میابی وفاست ؟!

ای دل اینجا باید از خود گم شوی !

عاقبت همرنگ این مردم شوی !

+نوشته شده در پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,ساعت12:23توسط کریمیان | |

گل هاش توی دستش بود !

نشسته بود لب جدول !

رفتم نشستم کنارش !

گفتم : برای چی نمیری گلات رو بفروشی ؟!

گفت : بفروشم که چی ؟!

تا دیروز میفروختم که با پولش آبجیمو ببرم دکتر !

دیشب حالش بد شد و مرد !

با گریه گفت : تو میخواستی گل بخری ؟!

گفتم : بخرم که چی ؟!

تا دیروز میخریدم برای عشقم !

امروز فهمیدم باید فراموشش کنم !

اشکاشو که پاک کرد،

یه گل بهم داد؛

با مردونگی گفت : بگیر ؛ باید از نو شروع کرد !

تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم . . . . !

+نوشته شده در پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,ساعت12:22توسط کریمیان | |

شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد:

سلام. من امشب دیر میام خونه. لطفاً همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه ام رو درست کن.

ولی پاسخی نیومد!

پیامک دیگری فرستاد:

راستی! یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم.

همسر:
وای خدای من! واقعاً؟ 

شوهر :
نه، میخواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده :))

+نوشته شده در پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,ساعت12:15توسط کریمیان | |

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم. پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه. ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نگذاشت بیام!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,ساعت12:12توسط کریمیان | |